بازهم در قمار باخت باخت شرکت کردیم و هرکدام به یک گوشه ایی از دنیا پرتاب شدیم و یا شاید در بر همان پاشنه ی قبلی میچرخید. پاشنه ایی خیلی ساده و بدون ایهام. پاشنه ایی به اسم پول و معلویت ناموزون من!
شاید همه چیز بهانه بود. چرا باید آن چیزهایی که وجود دارد را انکار کنم و از آن بگریزم.
من پیر شده ام و از این همه سال فرار و گریز خسته شده ام ...
نه ...نه ... من دیگر از حقیقت نخواهم گریخت، دیگر به خود امیدواری کودکانه نمی دهم، دیگر نخواهم خندید...، شما همه ی مردم شاد باشید....نوش جان و گوارای وجودتان، سهم و دُنگ ما از یک دیگر جدا شده، آب ما در یک جوب نمی رود.
رنگ شادی من با هر و کر بی عاری شما یکی نیست. من نمی توانم مثل شما به شکم و قیافه دیگران بخندم و با یک لیوان ویسکی و ران و پستان برجسته ی زنان شاد باشم.
شما بخندید و شاد باشید و هر زمانی که برای خندیدن سوژه و دستاویزی نداشتید... ، من هستم... بیاید و به بیوگرافی من بخندید و حال کنید. تخمه، چیپس و یه کاسه ماست موسیر کاله را هم فراموش نکنید. سور و سات خود را مهیا کنید و حسابی بخندید!
او بازهم مثل سال های قبل نیامده رفت، برو اما مطمئن باش اینبار اگر بازهم برگردی، بیش از حد پیر و فرتوت شده ام، اینبار اگر بیائی حتمن دیگر عصا به دست شده ام و مثل پیران خیلی از چیزها را فراموش کرده ام و به یک شبه آلزایمر خود خواسته دچار شده ام.
خیلی ساده، فشارها و محاصره ی جهود مکه رفته، تطمیع و تهدید های عمر و عاص که اینبار روحش در کالبد زنی پیر حلول کرده بود، تاثیر گذار شد. اول سرد شد، بعد دروغ گفت و آخر الامر رفت و من ماندم و کلاه گشادی که بر روی کاسه ی سر سنگینی میکرد.
رفت و چندتایی از وسایلش را جا گذاشت:
چند گونی خاطره، یک مشت عکس از خطوط زیبای صورتش، ردی از سرخی لب ها و گرمی نفسهایش، فرکانس دل انگیز آن صدا، خاطره ی حرفهائی که حالا میفهمم از گرمای شهوت بود که زیر گوش هم نجوا میکردیم، سخنانی که عهد و پیمان بود و چه سست بودُ درست مثل خانه ی عنکبوت بی بنیاد. یک دیوار بلند به اسم بی اعتمادی، چیزهایی که رنگ و بوی نفرت گرفته، حسرت وجود کمی تدبیر و درایت و خیلی چیزهای آزار دهنده ی دیگر...
همه را جا گذاشت و رفت
خدا به همرات دلارام ،... برو
امابدان...، بـی تو خاکـسترم
قشنگ بود مخصوصا قسمت ماست موسیر!