نامه های ایوب

چند خط نوشته ی ساده،پر ایهام و استعاره درست مثل زندگی و ساده و عامیانه بازهم مثل زندگی، مثلِ تمام پاردوکسهای زندگی

نامه های ایوب

چند خط نوشته ی ساده،پر ایهام و استعاره درست مثل زندگی و ساده و عامیانه بازهم مثل زندگی، مثلِ تمام پاردوکسهای زندگی

سیلاب

 

خوش به حالتان که حیاط دارید  و آنجا در حیاط شما گل های زیبا سر یر می آورند و درخت ها شکوفه میدهند...، بلی...، منظورم خانه ی شما بود.

خوشا به سعادتان که حیاط دارید، خانه ی ما حیاط ندارد، حتی یک پاگرد ساده...، حتی دریغ از یک کف دست خاک برای کاشتن شاخه ایی شمع دانی.

.

.

.

فراموش کاری و خوش باوری ما را می بینی...

ما اصلن خانه ایی نداریم که حالا بخواهیم حسرت حیاطش و گل های آن را به دل بپرورانیم!

ما از هفت دولت آزادیم

...مگه نه؟!

 

تَفاخُر

 

ایران زرت، ایران فِرت، ایران چِرت، ایران تُف...

اه.. هه...هه...هه...ها...

از بقالی خریدی...؟! هه...هه...

برو بابا...ایرانسل خط که نیست ...گَنده

.

.

.

ببینم...ای بابا

گوشیتم که جوات هفتصدوپنجاه هست

اَه...اَه... کاهفتصدوپنجاه الان دیگه مال نون خشکیاهست

.

.

.

گوشیو حال میکنی؟!فول تاچ اسکرین هست...، شمارمم رنده

بنویس... دویستو سی...سی... بقیشو بلیسسس

...نمی خواد شمارومو داشته باشی

بی کلاسیه رو گوشیم شماره صفر نهصدو سی و شیش بیفته عزیز

 

بچه آشغال


آن مرد الوات که پاشنه ی کفش ها را خوابانده بود و گوشه ی خیابان راه میرفت و سیگار می کشید و معتاد بود...، او که به فکر مواد فردا و زور گیری چند روز دیگر بود.


او که می رفت تا چند ساعت دیگر و در نیمه شب از دیوار خانه ایی بالا برود و یا قالپاق های ماشینی در یک خیابان خلوت را باز کند .



او هم یکروز قرار بود یکی باشد مثل بقیه...، شاید اگر چندتا خیابان بالاتر به دنیا آمده بود حالا اوضاع خیلی فرق میکرد!


شاید اگر آنروز با فرید جِقُلوله از مدرسه فرار نمیکرد...، اگر آنروز اولین دود را به حلقوم نمیداد...، اگر پدر بی کار نمی شد...،اگر مادر سرِ زا نمرده بود...، اگر پدر تولیدی زاد و ولد راه نینداخته بود...، اگر دولت به جای آخرت به فکر دنیای مردم بود...،حالا او هم دنیا و آخرت داشت...، شاید اگر این شایدها نبود...، حالا حداقل او یکی بود مثلِ بقیه.



اما او لَش بی سر و پای خیابانی شده بود با وضعی آشفته و ناخوشایند و لکه ننگ جامعه و خانواده ی نداشته اش. هیچکس او را دوست نداشت و خواب راحت و آرامش را از چشم ها میگرفت. کسی به او نگاه نمیکرد و برایش ارزش قائل نبود. مهر و ننگ داغ بدنامی به پیشانی داشت و چندتایی بخیه کنار شقیقه ی سمت راست صورت.



من بیش از هرکسی او را درک می کنم. او اگر میدانست، اگر به جای سرکوفت یکی دستش را گرفته بود، ...هیچگاه شرور نمی شد!


او می خواست خوب باشد و یا حداقل یکی باشد مثل بقیه، مثلِ همه.


اما نشدکه او نیز...


یکی از روزها

 

بازهم در قمار باخت باخت شرکت کردیم و هرکدام به یک گوشه ایی از دنیا پرتاب شدیم و یا شاید در بر همان پاشنه ی قبلی میچرخید. پاشنه ایی خیلی ساده و  بدون ایهام. پاشنه ایی به اسم پول و معلویت ناموزون من!

شاید همه چیز بهانه بود. چرا باید آن چیزهایی که وجود دارد را انکار کنم و از آن بگریزم.

من پیر شده ام و از این همه سال فرار و گریز خسته شده ام ...

 

نه ...نه ... من دیگر از حقیقت نخواهم گریخت، دیگر به خود امیدواری کودکانه نمی دهم، دیگر نخواهم خندید...، شما همه ی مردم شاد باشید....نوش جان و گوارای وجودتان، سهم و دُنگ ما از یک دیگر جدا شده، آب ما در یک جوب نمی رود.

رنگ شادی من با هر و کر بی عاری شما یکی نیست. من نمی توانم مثل شما به شکم و قیافه دیگران بخندم و با یک لیوان ویسکی و ران و پستان برجسته ی زنان شاد باشم.

 

شما بخندید و شاد باشید و هر زمانی که برای خندیدن سوژه و دستاویزی نداشتید... ، من هستم... بیاید و به بیوگرافی من بخندید و حال کنید. تخمه، چیپس و یه کاسه ماست موسیر کاله را هم فراموش نکنید. سور و سات خود را مهیا کنید و حسابی بخندید!

 

                                     *                    *                    *

 

او بازهم مثل سال های قبل نیامده رفت، برو اما مطمئن باش اینبار اگر بازهم برگردی، بیش از حد پیر و فرتوت شده ام، اینبار اگر بیائی حتمن دیگر عصا به دست شده ام و مثل پیران خیلی از چیزها را فراموش کرده ام و به یک شبه آلزایمر خود خواسته دچار شده ام.

 

خیلی ساده، فشارها و محاصره ی جهود مکه رفته، تطمیع و تهدید های عمر و عاص که اینبار روحش در کالبد زنی پیر حلول کرده بود، تاثیر گذار شد. اول سرد شد، بعد دروغ گفت و آخر الامر رفت و من ماندم و کلاه گشادی که بر روی کاسه ی سر سنگینی میکرد.

 

رفت و چندتایی از وسایلش را جا گذاشت:

چند گونی خاطره، یک مشت عکس از خطوط زیبای صورتش، ردی از سرخی لب ها و گرمی نفسهایش، فرکانس دل انگیز آن صدا، خاطره ی حرفهائی که حالا میفهمم از گرمای شهوت بود که زیر گوش هم نجوا میکردیم، سخنانی که عهد و پیمان بود و چه سست بودُ درست مثل خانه ی عنکبوت بی بنیاد. یک دیوار بلند به اسم بی اعتمادی، چیزهایی که رنگ و بوی نفرت گرفته، حسرت وجود کمی تدبیر و درایت و خیلی چیزهای آزار دهنده ی دیگر...

همه را جا گذاشت و رفت

 

خدا به همرات دلارام ،... برو

امابدان...، بـی تو خاکـسترم